"از پرواز نور چشمی مامان پیش خدا"                                                                                  "از پرواز نور چشمی مامان پیش خدا" ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

دلنوشته های مامان بـــــــــــــهار

قلقلک

سلام عجیجه مامان                     خوفی مامانیییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ای شیطون چرا امروز مامانو قلقلک می دادی؟؟؟ نکنه من می خندیدم تو هم به مامانی می خندیدی ؟؟     لوس کم بخند دلت درد می گیره ها!!! ای جان مامان فدای اون خنده هات بشههههههههه امروز تو مدرسه آروم بودی که!!! به درسایی که به شاگردام میدادم خوب گوش می دادی وقتی اومدیم خونه شوخیت گرفته بود با اون دستای اوووچولوت که الهی مامان فداشون بشه قلقکم میدادی!! با بابات کلی خندیدیم دوست داریم عجیجیم...
2 بهمن 1390

داستان “دانه ای که سپیدار بود”

فندوق مامانی میخوام یه داستان قشنگ برات بگم امیدورام ازش لذت ببری گلکم داستان “دانه ای که سپیدار بود”   دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید. اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد. دانه خسته بود از این زندگی ، از ای...
1 بهمن 1390